کد مطلب:152215 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:167

غسل و نماز بر بدن زائر امام حسین توسط حضرت امام زمان
مرحوم آیة الله حاج میرزا محمد علی گلستانه اصفهانی، در آن وقتی كه ساكن مشهد بودند؛ برای یكی از علمای بزرگ مشهد نقل فرموده بودند كه، عموی من مرحوم آقای سید محمد علی كه از مردان صالح و بزرگوار بود، این قضیه را نقل می كرد.

در اصفهان شخصی به نام «جعفر نعلبند» بود كه حرفهای غیر متعارفی می زد. مثلا می گفت: «من به خدمت حضرت امام زمان علیه السلام رسیده ام و طی الارض كرده ام» و طبعا با مردم هم كمتر تماس می گرفت و حتی گاهی مردم پشت سر او حرف می زدند.

روزی برای زیارت اهل قبور به تخت فولاد اصفهان می رفتم، در بین راه دیدم آقا جعفر نیز به آن طرف می رود. من نزدیك او رفتم و به او گفتم: دوست داری با هم راه برویم؟ گفت: مانعی ندارد. بالاخره در میان راه از او پرسیدم: مردم درباره شما حرفهایی می زنند! آیا راست می گویند كه تو به خدمت حضرت امام زمان علیه السلام رسیده ای؟!

آقا جعفر ابتدا نمی خواست جواب بدهد، لذا گفت: آقا، از این حرفها بگذریم


مسائل دیگری را با هم مطرح كنیم! اما من اصرار كردم و گفتم: انشاءالله اهل هستم. بالاخره آقا جعفر گفت: بیست و پنج بار به كربلا مشرف شده بودم؛ تا آنكه در سفر بیست و پنجم، شخصی كه اهل یزد بود، در راه با من رفیق شد. چند منزل با هم رفتیم و او مریض شد و كم كم مرضش شدت كرد تا به منزلی رسیدیم كه قافله به خاطر ناامن بودن راه، دو روز در آن منزل ماند. تا اینكه قافله ی دیگری رسید و هر دو قافله با هم جمع شدند و حركت كردند.

حال مریض بزودی رو به سختی گذاشته بود وقتی قافله می خواست حركت كند، من دیدم كه به هیچ وجه نمی توان او را حركت داد. لذا نزد او رفتم و به او گفتم: من می روم و برای تو دعا می كنم كه خوب شوی.

وقتی خواستم با او خداحافظی كنم، دیدم او گریه می كند! من متحیر شدم، از طرفی روز عرفه نزدیك بود و بیست و پنج سال، همه ساله در روز عرفه در كربلا بوده ام و از طرفی نیز نمی توانستم این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!

به هر حال نمی دانستم چه كنم و همینطور كه اشك می ریخت، به من گفت: فلانی من تا یك ساعت دیگر می میرم! این یك ساعت را هم صبر كن و وقتی من مردم، هر چه دارم از قبیل خورجین و الاغ و سایر اشیا، مال تو باشد. فقط جنازه ی مرا به كربلا برسان و مرا در آنجا دفن كن! من دلم سوخت و هر طور بود در كنار او ماندم، تا او از دنیا رفت. اما قافله برای من صبر نكرد و حركت نمود. من جنازه ی او را به الاغش بستم و به طرف كربلا حركت كردم. از قافله اثری جز گرد و غباری باقی نمانده بود. و من به آنها نرسیدم. حدود یك فرسخ كه راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود و هم هر طور كه آن


جازه را به الاغ می بستم، پس از یك مقدار راه پیمودن، باز جنازه می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ قرار نمی گرفت.

بالاخره چون دیدم كه نمی توانم او را ببرم، خیلی پریشان شدم و ایستادم و به حضرت سیدالشهداء علیه السلام سلامی عرض كردم و با چشم گریان گفتم: آقا، من با این زائر شما چه كنم؟! اگر او را در این بیابان بگذارم، مسئول هستم و اگر بخواهم به كربلا بیاورم، می بینید كه نمی توانم و درمانده و بیچاره شده ام؟!

ناگهان دیدم، چهار سوار كه یكی از آنها شخصیت بیشتری داشت، پیدا شدند و آن بزرگوار به من فرمودند: جعفر! با زائر ما چه می كنی؟

عرض كردم: آقا چه كنم؟ درمانده شده ام و نمی دانم چه كنم؟ در این اثناء آن سه نفر پیاده شدند، یكی از آنها نیزه ای در دست داشت و با آن نیزه به زمین زد و چشمه ی آبی ظاهر شد! سپس آن میت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاده و بقیه كنار او ایتسادند و بر جنازه نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتندو محكم به الاغ بستند و ناپدید شدند!

من حركت كردم و با آنكه معمولی راه می رفتم، دیدم به قافله ای رسیدم كه آنها قبل از ما حركت كرده بودند! از آنها عبور كردم و پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم، كه آنها قبل از این قافله حركت كرده بودند! از آن ها هم عبور كردم و بعد از چند لحظه ی دیگر به پل سفید كه نزدیك كربلا است، رسیدم! سپس وارد كربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجب می كردم!

بالاخره او را بردم، و در وادی ایمن (قبرستان كربلا) دفن كردم و سپس من در كربلا


ماندم. پس از بیست روز، رفقایی كه در قافله بودند به كربلا رسیدند! آنها از من سئوال می كردند: تو كی آمدی! و چگونه آمدی! من برای آن ها به اجمال، مطالبی را گفتم و آنها تعجب كردند!

بالاخره روز عرفه شد و وقتی به حرم سیدالشهداء اباعبدالله الحسین علیه السلام رفتم، دیدم بعضی از مردم را به صورت حیوانات مختلف می بینم. [1] از شدت وحشت به


خانه برگشتم. «دفعه ی دوم نیز در همان روز از خانه بیرون آمدم و باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم!

عجیب تر این بود كه بعد از آن سفر، چند سال دیگر هم در ایام عرفه به كربلا مشرف شده ام؛ ولی تنها در روز عرفه، بعضی از مردم را به صورت حیوانات می بینم و در روزهای دیگر، آن حالت برایم پیدا نمی شود. لذا تصمیم گرفتم كه دیگر در روز عرفه به كربلا مشرف نشوم.

من وقتی این مطالب را برای مردم اصفهان می گفتم، آنها باور نمی كردند و یا پشت سر من حرف می زدند! بالاخره تصمیم گرفتم كه دیگر با كسی از این مقوله حرف نزنم و مدتی هم چیزی برای كسی نگفتم. تا آنكه یك شب با همسرم غذا می خوردیم، كه ناگهان صدای در حیاط بلند شد. من رفتم و در را باز كردم؛ دیدم شخصی می گوید: جعفر! حضرت صاحب الزمان علیه السلام تو را می خواهند!

من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم وی مرا به مسجد جمعه ی اصفهان برد، در آنجا دیدم كه آن حضرت در مكانی كه منبر بسیار بلندی در آن هست، نشسته اند و جمعیت زیادی هم در خدمتشان بودند. من با خود گفتم: در میان این جمعیت،


چگونه آقا را زیارت كنم و چگونه خدمتشان برسم؟ اما ناگهان دیدم كه حضرت بقیة الله ارواحنا فداه به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر، بیا! من به خدمتشان مشرف شدم و ایشان فرمودند: چرا آنچه در كربلا دیده ای، برای مردم نقل نمی كنی؟!

عرض كردم: ای آقای من، آنها را برای مردم نقل كردم. ولی از بس مردم پشت سرم بدگویی كردند، گفتن آنها را ترك نمودم! حضرت بقیة الله علیه السلام فرمودند: تو كاری به حرف مردم نداشته باش! تو آن قضیه را برای آنها نقل كن، تا مردم بدانند كه ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام داریم! [2] .



[1] توضيح مطلب آنكه: گاهي چشم انسان باز مي شود و ملكوت بعضي از اشياء را مي بيند. اينكه شخصي بتواند بعضي از انسانها را با صورت باطني و حيواني آنها ببيند، نمونه هاي فراواني در عالم داشته و دارد.

ابوبصير در هنگام طواف از امام صادق عليه السلام سؤال مي كند: جعلت فداك يابن رسول الله (ص)! يغفر الله لهذا الخلق؟ اي پسر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، فدايت گردم، آيا خدا همه ي اين مردم را مي آمرزد؟! حضرت فرمودند: يا ابابصير! ان اكثر من تري قردة و خنازير، اي ابابصير، بيشتر افرادي كه مي بيني، ميمون و خوك هستند! ابوبصير گفت: ارنيهم؟ آنها را به من بنمايان!، سپس ابوبصير مي گويد: فتكلم بكلمات ثم امريده علي بصري فرأيتهم قردة و خنازير! فهالني ذكل، ثم امر يده علي بصري فرأيتهم كما كانوا... پس حضرت امام صادق عليه السلام كلماتي را بر زبان جاري ساختند و دست مباركشان را بر چشمم كشيدند، پس مردم را به صورت ميمون و خوك ديدم! پس اين منظره مرا متوحش ساخت، سپس آن حضرت دست بر چشمم كشيدند و دوباره آن مردم را به صورت خودشان ديدم. (ميزان الحكمة، ج 2، ص 271، حديث 5، ص 329 به نقل از بحار ج 47 ص 79) حضرت آية الله حاج شيخ جواد كربلايي - صاحب كتاب شريف الانوار الساطعة - نقل مي كردند كه يكي از عرفا در پايان قنوت نمازش با صداي آهسته دعايي مي خواند و چون شاگردانش نزديك رفتند و دقت كردند، متوجه شدند كه مي گويد: «اللهم اجعل هذا الحمار انسانا، هنگامي كه شاگردانش با اصرار از سر اين دعا پرسيدند، گفت: مرحوم ملا حسينقلي همداني در هنگام بيرون آمدن از حرم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با شتاب فراوان راه مي رفت، وقتي سر آن را سؤال كردم، متوجه شدم كه ايشان در آن لحظه، مردم را به صورت ديگري مي بيند! پس ايشان را قسم دادم و اصرار كردم كه در آن هنگام، مرا به چه صورتي مي بينيد؟ ايشان با معذرت خواهي فرمود: شما را به شكل الاغي مي بينم. و از آن روز من در قنوت نمازم از خدا مي خواهم كه اين الاغ را انسان كند!

همچنين حضرت آية الله علامه ي ميرجهاني صاحب تأليفات عديده كه يكي از اعجوبه هاي قرن اخير بودند، مي فرمودند: در زمان طلبگي در اصفهان، به مدت چند روز پولي در بساط نبود و من و رفيق هم حجره ام فقط با زردك (هويج زرد) سد جوع مي كرديم و از مدرسه خارج نمي شديم، تا اينكه زردكها تمام شد و ما گرسنه تر از قبل مانده بوديم. در اين هنگام از مدرسه خارج شدم تا براي طلب روزي فكري كنم. ولي ناگهان ديدم بازار اصفهان، مملو از حيوانات اهلي و وحشي است و بعضي از آنها به من سلام مي كردند! فقط در دو مغازه دو انسان ديدم! پس از اينكه چند قدمي از مدرسه دور شده بودم، با كمال ترس و وحشت به مدرسه باز گشتم و نزد استاد رفتم و گفتم: چرا اين همه حيوان در بازار هستند؟

استاد كه حالت ترس و وحشت مرا ديد، مرا نزد خود نشاند و از زير تشك خود پولي برداشت و به خادم مدرسه داد تا سيراب شيردان پخته بخرد. خادم مدرسه يك كاسه سيراب، شيردان خريد و به اطاق استاد آورد. استاد به من فرمود: مير جهاني، سيراب شيردان بخور! من گفتم: نمي خورم، چون احتمال شبهه در آن مي دهم و پزنده ي آن بي مبالات است و مردم آن را ديده اند و بوي آن را استشمام كرده اند و... حضرت استاد با تغير گفت: من به تو امر مي كنم، من حق استادي بر گردن تو دارم. زود باش بخور!

علامه ي مير جهاني فرمودند: فقط سه چهار لقمه خوردم و سپس استاد گفت: اگر نمي خواهي بخوري، نخور! اكنون برخيز به بازار برو! ديگر حيواني در بازار نخواهي ديد!، مرحوم ميرجهاني فرمودند: اين بار از در مدرسه خارج شدم و به بازار آمدم و همه ي مردم، انسان بودند!.

[2] كرامات الحسينيه ج 2، ص 197 به نقل از ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 291.